نگاشته های یک دانش آموز

داستان طنز کبری !!

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۱۷ ب.ظ

عصر بود.کبری پشت کامپیوتر نشسته بود و چت میکرد،که اینترنت قطع شد.خیلی ناراحت شد اخه مخ یه پسررو

زده بود و چیزی نمونده بود سرکیسش کنه! خوب ایران اینترنتش ریده چه میشه کرد،به اتاق خابش رفت و اروم دراز

کشید.یاد گذشته افتاد ، اون موقه ها که در ده زنگی میکردن و تهران نبودند.چه صفایی داشت.لبخندی زد و از جا پرید.تصمیم گرفت

با هم بازیان قدیمش تماس بگیرد و اونارو دور هم جم کند.همدیگرو میدیدن و تجدید خاطره ای هم میشد.

روز موعود فرا رسید. حسن اقا،پتروس،دهقان اومدند خونه کبری ولی کوکب خانوم و مرد اسب سوار که برای تفریح

به دبی رفته بودند غایب بودند.حاضرین از انها یاد کردند و از اینکه این دو نفر به هم رسیدند خوشحال بودند

چون فقط انها حقیقت را میدانستند.پتروس تعریف کرد که خودش دیده که یک شب بارانی مرد اسب سوار برای

خواستگاری در خون هی کوکب اینا رفته بوده ولی چون پدرش راضی نبوده درو باز نکردند و اون زیر بارون مونده

ولی خوب قسمت بود

واینا به هم رسیدند.

برو بچ یکم باهم گپ زدند و تصمیم گرفتند دوباره دلیل واقعی شهرتشان را باز گو کنند.

پتروس کمی خجالت کشید ولی واقعیتو گفت.اون زمان پتروس دخترای دهشونو گول میزده و ازهار علاقه میکرده

وبه همین بهانه از اونا شارژ میگرفته که یک روز زمستونی پدرش متوجه میشه و کلی کتکش میزنه و برای اینکه

دیگه یادش نره و تنبیه بشه با میخ و چکش سد دهو سولاخ میکنه و به پسرش میکه انگشتشو بکنه تو سوراخ

تا دستش یخ کنه و ادم بشه.

همشون کلی خندیدن.

دهقان که مسن تر بود یکم اخم کرد و همه ساکت شدند.اهی کشید و گفت منم همچین بی گناه نیستم!

جوون که بودم تو کار قاچاق عطیقه بودم و اون شب بقل کوه مشغول حفر قیر مجاز و کند کاری بودم که باعث

ریزش کوه شد وحتی ماشینمم که بقل خط اهن بود رفت زیر سنگا ومن توی اون سرما بی وسیله شدم.

کم کم هوا خیلی سرد شد طوری که تصمیم گرفتم اتیش درست کنم و حتی لباسمم در اوردم بسوزونم

که قطار رسید و اون اتفاقا اوفتاد.

اما یادم رفت بپرسم کبری ، تو و حسن اونجا چیکار میکردین؟

کبری جواب داد من از همون اول عاشق حسن بودم و حسنک صداش میکردم.ولی خونوادم موافق نبودن و

نمیشد تا اینکه یه روز وقتی داشتم زیر درخت تستای کنکورو حل میکردم مادرم اومد و بعدش با هم دعوامون شد و

و من اهمون جا تصمیم خودمو گرفتم و به حسن ایمیل زدم و تصمیم گرفتیم فرار کنیم ولی وسیله نداشتیم برای

همین توی ماشین اقای هاشمی و خونوادش که از ده ما رد میشدن قایم شدیم و تا راه اهن رفتیم و سوار قطار

شدیم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۱۰
میرزایی

نظرات  (۲)

۱۲ دی ۹۳ ، ۱۹:۱۱ عطیه قمی
بسیار زیبااااا ....
۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۲ طراحی سایت
جالب بود . ممنوون. برقرار باشید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی