نگاشته های یک دانش آموز

۳۰ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است


Imam-Mahdi.a.29


در انتظار دیدنت همه دلها بیقرارند …

ای تک ستاره بهشت حسرت به دلمان نزار… 


.نهم ربیع الاول، پیام رسان بهار ظهوری است که گلهای زیبای زندگی

همچون عدل، قسط، عزت، عشق، صفا، صمیمیت، گذشت،

ایثار و ایمان و احسان در آن می شکفد.نهم ربیع الاول، 

 روز تجلی حاکمیت مستضعفان بر جهان،
و روز نوید دهنده ی شکست نمرودیان .

 و روز شادی شیعیان

در تاجگذاری امام زمان (عج)بر همگان مبارک باد 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۲۷
میرزایی
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۲
میرزایی

عصر بود.کبری پشت کامپیوتر نشسته بود و چت میکرد،که اینترنت قطع شد.خیلی ناراحت شد اخه مخ یه پسررو

زده بود و چیزی نمونده بود سرکیسش کنه! خوب ایران اینترنتش ریده چه میشه کرد،به اتاق خابش رفت و اروم دراز

کشید.یاد گذشته افتاد ، اون موقه ها که در ده زنگی میکردن و تهران نبودند.چه صفایی داشت.لبخندی زد و از جا پرید.تصمیم گرفت

با هم بازیان قدیمش تماس بگیرد و اونارو دور هم جم کند.همدیگرو میدیدن و تجدید خاطره ای هم میشد.

روز موعود فرا رسید. حسن اقا،پتروس،دهقان اومدند خونه کبری ولی کوکب خانوم و مرد اسب سوار که برای تفریح

به دبی رفته بودند غایب بودند.حاضرین از انها یاد کردند و از اینکه این دو نفر به هم رسیدند خوشحال بودند

چون فقط انها حقیقت را میدانستند.پتروس تعریف کرد که خودش دیده که یک شب بارانی مرد اسب سوار برای

خواستگاری در خون هی کوکب اینا رفته بوده ولی چون پدرش راضی نبوده درو باز نکردند و اون زیر بارون مونده

ولی خوب قسمت بود

واینا به هم رسیدند.

برو بچ یکم باهم گپ زدند و تصمیم گرفتند دوباره دلیل واقعی شهرتشان را باز گو کنند.

پتروس کمی خجالت کشید ولی واقعیتو گفت.اون زمان پتروس دخترای دهشونو گول میزده و ازهار علاقه میکرده

وبه همین بهانه از اونا شارژ میگرفته که یک روز زمستونی پدرش متوجه میشه و کلی کتکش میزنه و برای اینکه

دیگه یادش نره و تنبیه بشه با میخ و چکش سد دهو سولاخ میکنه و به پسرش میکه انگشتشو بکنه تو سوراخ

تا دستش یخ کنه و ادم بشه.

همشون کلی خندیدن.

دهقان که مسن تر بود یکم اخم کرد و همه ساکت شدند.اهی کشید و گفت منم همچین بی گناه نیستم!

جوون که بودم تو کار قاچاق عطیقه بودم و اون شب بقل کوه مشغول حفر قیر مجاز و کند کاری بودم که باعث

ریزش کوه شد وحتی ماشینمم که بقل خط اهن بود رفت زیر سنگا ومن توی اون سرما بی وسیله شدم.

کم کم هوا خیلی سرد شد طوری که تصمیم گرفتم اتیش درست کنم و حتی لباسمم در اوردم بسوزونم

که قطار رسید و اون اتفاقا اوفتاد.

اما یادم رفت بپرسم کبری ، تو و حسن اونجا چیکار میکردین؟

کبری جواب داد من از همون اول عاشق حسن بودم و حسنک صداش میکردم.ولی خونوادم موافق نبودن و

نمیشد تا اینکه یه روز وقتی داشتم زیر درخت تستای کنکورو حل میکردم مادرم اومد و بعدش با هم دعوامون شد و

و من اهمون جا تصمیم خودمو گرفتم و به حسن ایمیل زدم و تصمیم گرفتیم فرار کنیم ولی وسیله نداشتیم برای

همین توی ماشین اقای هاشمی و خونوادش که از ده ما رد میشدن قایم شدیم و تا راه اهن رفتیم و سوار قطار

شدیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۷
میرزایی

http://deborah1.persiangig.com/168/6/deborah-mihanblog-com_painting_girl_bbd7_%20(4).jpg

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...


 اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۲
میرزایی
لیوان
در روزگاران قدیم مردی از دست روزگار سخت می نالیدپیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواستاستاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت : خیلی شور و غیر قابل تحمل استاستاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟



مرد گفت : خوب است و می توان تحمل کرداستاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۹
میرزایی
خانم جذابی با آقای ویلیام گلادستون سیاستمدار برجسته انگلیسی شام خورد. شب بعد در ضیافت شامی شرکت کرد و در کنار رقیب برجسته ی گلاداستون، بنجامین دیزرانیلی نشست.
ویلیام گلادستون و بنجامین دیزراییلی به ترتیب از حزب لیبرال و محافظه کار مهم‌ترین نخست وزیران دوره ویکتوریا بودند. جنگ واترلو از نبردهای معروف این دوره‌است.
گلادستون چنان با خانم رفتار کرد که تا مدت ها تحت تاثیر ویلیام قرار گرفته بود.
بعدها وقتی که نظر این خانم را در مورد این دو فرد پرسیدند پاسخ داد: بعد از نشست با آقای گلادستون مطمئن شدم که با حضور او باهوش ترین زن انگلستان هستم.

مردم بیشتر تحت تأثیر و اهمیتی که به آنها می دهیم قرار می گیرند تا دانشی که داریم . شنونده ی خوبی باشیم و اجازه دهیم طرف مقابلمان صحبت کند. زمانی نیز که صحبت می کنیم و به دور از احساسات خود خواهانه ای که باعث می شود از خودمان تعریف کنیم و درباره خودمان حرف بزنیم، سعی کنیم با صحبت صادقانه در مورد طرف مقابلمان ، احساس خوبی را در وی ایجاد کنیم. این ساده ترین و ارزان ترین راه برای ابراز محبت است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۶
میرزایی


روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ...محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم




زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۴
میرزایی
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد ....



که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام  خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان،  تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۱
میرزایی




پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.از او پرسید: آیا سردت نیست؟نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.پادشاه گفت:....من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۹:۵۸
میرزایی

اس ام اس شهادت امام حسن عسگری,زندگی نامه,عکس,پیامک



  1. بر صاحب عصر تسلیت باید داد / کان درّ گرانمایه یتیم است امروز . . .
  2. هشدار که ماتم عظیم است امروز / دلها همه با غصه ندیم است امروز


هشتم ربیع الاول سالروز شهادت پدر امام زمان عجل الله فرجه را خدمت فرزند غایب از نظرشان تسلیت عرض می نماییم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۹:۴۶
میرزایی